شب عید شروع شده و مشاغل
مرتبط با شب عید رونق گرفته و سرشان شلوغ است. خیاطی که معمولن در روزهای دیگر سر خودش را با پرندههای رنگارنگاش گرم
میکند، حالا وقت سر خاراندن ندارد.
یک پای خیاط کوتاهتر از پای دیگرش است و از ظاهرش معلوم است زیاد اهل بیرون رفتن نیست.
در عوض دکان خیاطی در یک خیابان باریک و سرسبز است که درختان قدیمی و بلند دو طرف
اش را از یک کوچه باغی قدیمی ارث برده. طبقهی
بالای دکان هم – آن قدر که بابا توانسته
سر در بیاورد- یک جور اوین پرندههای خوش رنگ و صداست. پر از قفس پرندههایی است که ظاهرن تنها
سرگرمی و مونس خیاط تنهای خیابان باغیاند.
*
برای چند باری که بد قولی کرده بود عذر خواهی کرد و تند تند مشغول
آخرین کارهای باقی ماندهی سفارش بابا شد.. سحر با این معطلی مشکلی نداشت چون
حسابی درگیر برقراری ارتباط با بلبل گوشهی دکان بود. بلبل کمی ترسیده بود و سحر
اصرار داشت که حتمن آب و دانه خوردن و
آواز پرندهی ترسیده را ببیند و بلبل هم بویی از بلبل زبانی نبرده بود و نمی کرد برای دلخوشی بچه دست کم گلویی تازه کند
یا آوازی اعتراف کند.
از خیاطی که برمیگشتیم
متوجه شدم سحر به جای "بلبل" می گوید: گلبل.
No comments:
Post a Comment