- بابا! عکس این مردا رو از اتاق من بردار.
منظورش
عکس دو بابا بزرگ شهید بود که اتفاقن خیلی هم عکسهای مهربانیاند. در تصاویر
آدمهای مهربان یا نامهربان چشمها موثرند. ظاهرن مشکل بابابزرگها هم چشمهایشان
است که سالها پیش لحظهای به دوربین خیره شدهاند و چنین شد که خیلی زود آن نگاه وظیفهی امتداد
تصویرشان را بر عهده گرفت و از برابرش غمها و مشکلات همسر و بزرگ شدن بچهها و
بازی نوهها جاری
شد.
-
چرا؟
فک کنم اگه بودن تو رو خیلی دوست داشتن.
-
آخه
میترسم. هی به من نگاه میکنن. میترسم خب. ببین! هی نگاه میکنن.
کلن
سحر از چشمهای خیره میترسد و تا حالا
چند تا از عروسکها را به جرم این که نگاهش میکردهاند از کنار تخت به داخل کمد
تبعید کرده. فکر میکند تصویرها و عروسکها به او خیره میشوند. واقعن هم توضیحش برای سحر سخت است که خب
دخترجان! تو در او خیره مشو تا او در تو خیره نشود.
بعضی
از مهارتهای لازم برای بقا هیچ به چشم نمیآیند، یکی همین که آدم کمکم یاد
میگیرد خیره نشود، که چشمش را بدزدد، که
دست بالا دزدیده در شمایل خوب و بد
روزگار بنگرد و رد شود . کاری به سن و سال
ندارد، خیره شدن مثل گذاشتن ذرهبین پیش
آفتاب بی آزار است، جان نسوز و دل شیر
می خواهد.
عکسشان
را بر داشتم و فعلن گذاشتم بالای
کتابخانه. سحر هیچ وقت پدر نمیشود لذا هیچ وقت نمیفهمد بابابزرگها چه تصمیم
دشواری گرفتند. خودم هم تا پدر نشدم
تخمینی نداشتم که لحظهای که موقع چنان تصمیمی میرسد، چه قدر میتواند طاقت فرسا باشد.
No comments:
Post a Comment