عاشق این صورت های هیولایی سحر کشیده ایم. خیلی بامزه اند . انگار الان است که راه بیافتند و حرف بزنند.
*
گفت برایش قایق بکشم. کشیدم و خودش رنگش کرد و بعد مداد آبی را برداشت و کمی آن طرف تر را آبی کرد. توضیح داد که: الان قایق دور می زنه و میاد تو آبا.
یادم باشد بزگ تر که شد و داستان توفان نوح را که شنید ، یک توفان حسابی راه بیاندازیم و همه ی صفحه را آبی کنیم. تا آن وقت قایق باید در برهوت سفیدش منتظر بزرگ شدن خدا بماند.
2 comments:
ياد كارتون شكارچيان اژدها افتادم . چقدر حس داره اين غوله . دمش گرم بابا
آی گفتی! منم هی می خواستم یاد اون کارتونه بیافتم و نمی افتادم.
یه جورایی هم دوست دارم فکر کنم منو کشیده. یه کم شبیه باباش نیست؟
Post a Comment