Saturday, March 27, 2010

فرزند آدم




خاله از کیف‌اش دو اسکناس در آورد و سحر را صدا کرد که عیدی‌اش را بدهد.

سحر اسکناس‌های مشابهی را که کمی پیش از آن گرفته بود، نشان داد و گفت: نمی‌خوام! دارم.

2 comments:

Unknown said...

آخي
الهي... چقدر اين بچه ها ساده اند. آدم دلش مي خواد بچه بشه

حسين الصادق said...

سلام ... اولا که خدا سایه مامان و بابا رو بالا سر سحر خانوم مستدام کنه
دوما انصاف ندارید شما؟ با این نوشته هاتون ... امروز تمام پستهای وبلاگ رو از اول تا آخر خوندم
یعنی از قبل از تولد سحر تا الان
کامل کامل
وسوسه کننده است که برای علی خودمم یه وبلاگ راه بندازم
ولی خوب رسما دیر شده چون چند روز دیگه باید جشن تولد دوسالگی اش رو بگیریم
خلاصه ... خدا نگهدارتون