یکی از این جنگ شادیهای دوزاری خانوادگی بود. به اصرار سحر
رفتیم. در مدرسه کاغذهای تبلیغاش را به بچهها داده بودند و خجالت نکشیده بودند. مدرسه
روی بچهها خیلی موثر است و تبلیغات تجاریاش برای یک کتاب کمک آموزشی بیفایده یا
یک جشن بی سر و ته، اثر تقریبن صد در صدی دارد.
خیابان جلوی سینما ترافیک سنگینی داشت. جای پارک نبود، سینما
شلوغ بود. به سختی بلیط گیر میآمد. ازدحام مردم در سالن انتظار خفه کننده بود. مردم
ناچار بودند برای کوچکترین تکانی سه چهار نفر را هل بدهند. برنامهشان کاملن تجاری
بود و هیچ فکر و ایدهی خاصی نداشت. از کل
یک ساعت و نیم شاید حدود بیست دقیقهاش
برای بچهها طراحی شده بود که آن هم نمایشی بود از لودهبازی یک مجری و یک کوتوله
به سبک عمو پورنگ.
حدود یک سوم برنامهشان
به گفتن جکهای بیمزه و بی ربط دربارهی رفتارهای زنها و مردها
گذشته بود و بچه هنوز هاج و واج منتظر جشن بود. برگشت طرفم که: پس کی شروع میشه؟
میخواستم بگم : متاسفانه شروع شده!
No comments:
Post a Comment