Monday, October 7, 2013

اتوبوس







ناگهان فهمیدم وقت زیادی ندارم. کارها را رها کردم و بعدن بعدن گویان، فرار کردم. در تاکسی چند تا پیامک فرستادم، یکی به جای مرخصی که: من رفتم!  یکی برای مامانش که: رفتم دنبال سحر  و...
ده دقیقه مانده به زنگ آخر، رسیدم دم مدرسه. زنگ که خورد سحر را بین همه‌ی آن دخترک‌ها پیدا کردم. با دوستش آلا خداحافظی کردیم و پیاده راه افتادیم طرف پل بزرگمهر. صبح که گفتم امروز با اتوبوس بر می‌گردیم خیلی خوش حال شد و برای اطمینان یک بار دیگر هم پرسید. در کوچه با چند نفر دیگر هم خداحافظی کرد. گفت به آلا هم گفته که امروز با اتوبوس می‌رویم. آلا هم گفته امروز می‌رود خانه‌ی مادر بزرگش. کیف‌اش را دنبال خودش می‌کشید و حرف می‌زدیم. در راه یک بستنی قیفی خریدیم که آخرش تبدیل شد به فاجعه همیشگی. از سر فلکه یک مجله خریدیم و صبر کردیم تا چراغ عابر پیاده سبز شود. یک ون فرودگاه بی توجه به چراغ، زیادی تند به طرف‌مان می‌آمد. دستم را گرفت.  راننده با کسی حرف می‌زد و حواسش جای دیگری بود. کمی عصبانی شدم. نزدیک‌تر که شد ما را دید و مسیرش را عوض کرد.  از کنار باغ گل‌ها رد شدیم و منتظر اتوبوس شدیم. گفت: می دونی آبو بستن! برای همینم توی حوض آب نیست. در این سال‌ها که زاینده رود خشک می‌شود عبارت «آبو بستن/ آبو باز کردن» زیاد گفته شده. یکی از راننده‌های اتوبوس یک ورقه لواشک به سحر تعارف کرد. نگرفت . گفت «بگیر خودمون درست کردیم، خیلی تمیز.»
اتوبوس خلوت بود . گفت: در اتوبوس چه جالب باز میشه!  صندلی‌های طرف آفتاب را انتخاب کرد. پنجره باز بود و باد به صورت‌مان می‌خورد و متوجه بعضی از حرف‌ها نمی‌شدم. به خاطر تصادف، راه نیمه بسته بود. یک پراید رفته بود توی جدول و خانمی کنارش نشسته بود و دستمال سفیدی جلوی صورتش گرفته بود. کمی هم درباره علت تصادف نظریه دادیم. دست‌مان هنوز از ماجرای تکراری بستنی قیفی چسبناک بود. توی کیف‌اش دنبال دستمال گشتم دیدم بادام هندی دارد. پرسیدم خودت هم می‌خوری؟  گفت جالبه! چرا اسمش بادوم هندیه؟ مال هنده؟ هند کجاست؟ بار چندم است که سراغ  هند را گرفته. بلند شدم که راننده در ایستگاه نگه دارد. راننده در آینه نگاهی کرد و  اتوبوس سر کوچه ایستاد.

1 comment:

Anonymous said...

هر از چند گاهی میام اینجا. خیلی خوبه. آدم خنده های تازه می بینه، کودکی و روایت از کودکی.
پست های مطلوب من آب بازی ها و لب دریا هستند. خیلی خوبند. موج میاد و بچه چنان ذوقی می کنه که برای من دیگه غیر ممکنه اون حد از ذوق کردن واسه موج دریا.
بعد اما نگران می شم. که بعد از 9 سالگی چی می شه؟ وقتی دیگه نتونه بی دردسر آب بازی کنه، وقتی باید روسری بذاره، شاید مث من از دریا بدش بیاد. از گشت ارشاد بدش بیاد. از آرایش بدش بیاد. و عاشق رنگ ها بشه.
می دونم به من هیچ ربطی نداره. نه بچه رو شخصی می شناسم نه مامان بابای بچه رو. نه حق دارم چیزی بگم فقط چشمای بچه ها رو دوست دارم. همه بچه ها رو. و همین جوری نگران می شم..
حیف این کامنت نگرانی روی پست به این قشنگی. بی خیال. امیدوارم قشنگی زندگی ش پایدار باشه.