سحر خوابی دیده بود.
توی ماشین بیدار شده بود. ماشین حرکت میکرد ولی کسی روی صندلیهای جلو ننشسته بود، نه بابا نه مامان. دیده بود که فرمان ماشین میچرخد و ماشین حرکت میکند ولی کسی نبود و سحر تنها بود.
*
یک روز عصر که سه نفری دور دو لیوان چای و یک لیوان شیر نشسته بودیم، خوابش را گفت. گاهی وقتی در ماشین میخوابد و بیدار نمیشود، میگذاریم بماند و زود برمیگردیم. دو باری پیش آمده که پیش از بازگشت ما بیدار شود.
No comments:
Post a Comment