توی مغازه از قسمت کاغذ کادوها یک لوله کاغذ کادوی قرمز براق را برداشت.
- اینو برای چی میخوای؟
- میخوام!
- این فقط کاغذ کادوه
- میخوام دیگه!
کاغذ کادوی لوله شده را گرفت و بی بهانه برگشت خانه و بی حرف صاف رفت توی اتاقش. مامان مشغول کارهایش بود که سحر ناراحت و دلخور با کاغذ باز شده بیرون آمد: مامان! خیلی بی ادبی!...این که هیچی توش نیست.
- شب در صندلیهای ناراحت و کوچک یک اتوبوس بین شهری بابا دنبال یک وضعیت ممکن بود تا کمی بخوابد و نمیشد. جز دستهای که چند درجه زاویهی صندلی را بازتر میکرد، امکان دیگری برای بهتر کردن وضع نبود که بر خلاف ظاهرش اصلن اختیاری نبود. چون وقتی صندلی جلویی بیاید توی صورت آدم چارهای نمیماند که پشتی صندلی را بدهی توی صورت نفر پشتی و این دومینو تا آخر اتوبوس ادامه دارد. در آن محنت و رنج بود که مامان با پیام کوتاه این ماجرای کاغذ کاوی خالی را برای بابا فرستاد و ریز و بیصدا خندیدم و برای هم : D فرستادیم.
No comments:
Post a Comment