سی سال بعد از آن روز که جنگ شروع شد، سحر نشسته بود جلوی تلوزیون. وارد که شدم دیدم طبق معمول زیادی نزدیک تلوزیون نشسته و زل زده به تصاویری از زمان جنگ. رزمندگان آب میخوردند، میخندید، نماز میخواندند، زخمشان را می بستند، شلیک میکردند و با هم وداع میکردند.
درست در سالگرد شروع رسمی جنگ به دنیا آمد، هر چند جنگ از مدتی پیش از31 شهریور برای برخی خیلی رسمی و جدی شروع شده بود. یک روز ظهربا فرود اولین گلولههای دشمن فابلمهی ماکارونی روی اجاق باقی ماند و همه یا آمادهی فرار شدند یا مهیای دفاع از همهی خوبیها. روزی که دنیا آمد، درتلوزیون سالن انتظار بیمارستان سپاهان رژهی سربازان در یادبود آغاز جنگ را نگاه میکردم و حواسم جای دیگری بود. مادرش سالم است؟ خودش چه؟ قشنگ است؟ چه شکلی است؟
سلام کردم و جواب نداد. همهی حواسش در تلوزیون بود. کسی با بیسیماش حرف میزد و شاید دستوری میگرفت. کنارش که نشستم فقط برگشت که بگوید امروز همهی پیتزایش را خورده.
No comments:
Post a Comment