Monday, June 8, 2009

این طبیعت گنده و بد صدا



این بچه که تا حالا حیوانی از گربه بزرگ‌تر ندیده بود، در اولین مواجه‌اش با پستانداران عظیم الجثه‌ای که با صدای مهیب‌شان رعب و وحشت را در روستاهای سر سبز می‌پراکندند، دچار وحشتی عظیم شد. هر بار که گاوها به صدا در می‌آمدند سحر نمی‌دانست در کدام سوراخ پنهان شود. شب کاملا وحشت‌زده بود و به کوچکترین صدایی از جا می‌پرید و گریه می کرد. ترس همه‌ی وجودش را گرفته بود. کلبه‌ی ما درست کنار یک طویله بود و از بخت بدش نمی‌دانم چرا گاوها تا صبح بدخواب شده بودند و سر و صدا می‌کردند. کلا شب بدی داشت. در خواب صورتش را با دو دستش پوشانده بود.
*
بردمش کنار یک گوساله تا شاید کمی از ترسش کم شود. گوساله با چشم‌های درشت‌اش به ما خیره شده بود. کم‌کم سحر دستش را جلو برد. گوساله‌ی بیچاره که نمی‌توانست دستش را جلو بیاورد زباش را جلو آورد. زبان که چه عرض کنم! فکر کنم دخترم خوش‌حال شد که دست کم در این مورد بابایش بالاخره نظرش را پذیرفت و دو تایی با هم فرار کردند.

3 comments:

نازی said...

!نازی نی نی
:)

Mim Noon said...

عکس چه قدر خوبه. با دوربین جدید گرفتینش؟

مامان و بابا said...

بله یه دوربین دیگه خردیدم. ولی باز من در حسرت سری
canon eos
ها هستم