بعد از آن تصادف شدید و خطرناک که به خاطر بی احتیاطی یک راننده ماشینمان چپ شد و میتوانست بلایی جدی برایمان باشد، بیشتر از همیشه از رانندگانی که بقیه را به خطر میاندازند عصبانی میشوم، عصبانیتی انفجاری و غیر قابل کنترل. شاید به این دلیل بود که تا حالا در این عصبانیتهای ناگهانی با خیال راحت به خودم حق می دادم.
*
رانندهای موقع لایی کشیدن با سرعت پیچید جلویمان و ترمز گرفتم. سحر محکم به صندلی خورد و ماشین پشت سرمان هم محکم زد روی ترمز و جیغ ترمزها بلند شد. نزدیک بود تصادف کنیم. نفهمیدم چه شد ولی هر طور بود خودم را به رانندهی متخلف رساندم و تا جایی که امکان داشت نشانش دادم چه قدر عصبانیام!
سحر همه چیز را می دید. دیر متوجه شدم چه طور به من زل زده. با تعجب نگاهم کرد و کمی بعد پرسید: بابا!....تو بابای منی؟
*
سعی کردم وانمود کنم چیزی نشده و شوخی کنم ولی نشد. نگران شده بود. رفتیم پارک بادی و کلی بازی کرد. گاهی می آمد و نگاهم میکرد، انگار میخواست مطمئن شود خودمم. در میانهی بازی آمد پیشم و گفت خیلی خوشحال است. گفتم: منم خیلی خوشحالم!
خیلی جدی نگاه کرد و گفت «نه! تو خوش حال نیستی!»
No comments:
Post a Comment