Friday, March 28, 2014

شادروان بود



گفت بابا من خیلی دوستت دارم. وقتی بزرگ شدم و خودم بچه داشتم بهش می‌گم تو خیلی بامزه بودی.
 جمله‌اش نسبتن پیچیده بود، به خصوص که قسمت مهم جمله در آینده‌ای بود که سحر فرض کرده بود وجود من  دیگر «بود» شده است. حالت دیگرش این است که در آن موقع  خودم «بود» و شادروان نشده‌ام بل که این بامزه بودنم است که  تا آن موقع درگذشته و یه پیرمرد اخموی افسرده به جا گذاشته که سحر باید توضیح دهد این بابا همیشه هم این جوری نبوده.به هر حال جمله عجیبی بود که فعل مربوط به من «بود» بود.


Friday, March 14, 2014

غلط ننویسیم؟




وقتی سحر حرف زدن یاد  می‌گرفت و کلمه‌هایی را اشتباه می‌گفت، کلی می‌خندیدیم و حتا از سرگرمی‌های‌مان بود. کم‌کم بدون هیچ تنبیه یا تشویق خاصی تلفظ  درست کلمه‌ها را یاد گرفت و  هنوز هم گاهی به آشپزخانه می‌گوید آشپخسونه. در عوض حالا که نوشتن یاد می‌گیرد و کلمه‌هایی را اشتباه می‌نویسد، ناراحت می‌شوم و خیلی جدی غلط‌هایش را یادآوری می‌کنم. ناچار است از روی کلمه‌هایی که اشتباه نوشته چهار بار بنویسد. اشتباهِ  نوشتنی خنده‌دار و بامزه نیست؟  یا تاثیر مدرسه است که قرار نیست اجازه دهد دیگر چیزی سرخوشانه و بازیگوشانه پیش رود؟
::.
دختر جان! ما تا دم مرگ اشتباه می کنیم، اشتباهاتی که بسیاری‌شان بر خلاف نظر دیگران و حتا خود آدم واقعن اهمیتی ندارند.