Friday, October 25, 2013

Thursday, October 17, 2013

پس از جنگ


25 سال پس از جنگ.  این طوری است! جنگ شروع می‌شود ولی که می‌داند کی تمام می‌شود؟ خیلی طول می‌کشد تا سربازها پیدا شوند. حتمن بعضی‌های‌شان هیچ وقت پیدا نمی‌شوند خیلی بیشتر  طول می‌کشد که  یک جنگ دیگر فقط تاریخ باشد و خاطره نباشد.   

Monday, October 7, 2013

اتوبوس







ناگهان فهمیدم وقت زیادی ندارم. کارها را رها کردم و بعدن بعدن گویان، فرار کردم. در تاکسی چند تا پیامک فرستادم، یکی به جای مرخصی که: من رفتم!  یکی برای مامانش که: رفتم دنبال سحر  و...
ده دقیقه مانده به زنگ آخر، رسیدم دم مدرسه. زنگ که خورد سحر را بین همه‌ی آن دخترک‌ها پیدا کردم. با دوستش آلا خداحافظی کردیم و پیاده راه افتادیم طرف پل بزرگمهر. صبح که گفتم امروز با اتوبوس بر می‌گردیم خیلی خوش حال شد و برای اطمینان یک بار دیگر هم پرسید. در کوچه با چند نفر دیگر هم خداحافظی کرد. گفت به آلا هم گفته که امروز با اتوبوس می‌رویم. آلا هم گفته امروز می‌رود خانه‌ی مادر بزرگش. کیف‌اش را دنبال خودش می‌کشید و حرف می‌زدیم. در راه یک بستنی قیفی خریدیم که آخرش تبدیل شد به فاجعه همیشگی. از سر فلکه یک مجله خریدیم و صبر کردیم تا چراغ عابر پیاده سبز شود. یک ون فرودگاه بی توجه به چراغ، زیادی تند به طرف‌مان می‌آمد. دستم را گرفت.  راننده با کسی حرف می‌زد و حواسش جای دیگری بود. کمی عصبانی شدم. نزدیک‌تر که شد ما را دید و مسیرش را عوض کرد.  از کنار باغ گل‌ها رد شدیم و منتظر اتوبوس شدیم. گفت: می دونی آبو بستن! برای همینم توی حوض آب نیست. در این سال‌ها که زاینده رود خشک می‌شود عبارت «آبو بستن/ آبو باز کردن» زیاد گفته شده. یکی از راننده‌های اتوبوس یک ورقه لواشک به سحر تعارف کرد. نگرفت . گفت «بگیر خودمون درست کردیم، خیلی تمیز.»
اتوبوس خلوت بود . گفت: در اتوبوس چه جالب باز میشه!  صندلی‌های طرف آفتاب را انتخاب کرد. پنجره باز بود و باد به صورت‌مان می‌خورد و متوجه بعضی از حرف‌ها نمی‌شدم. به خاطر تصادف، راه نیمه بسته بود. یک پراید رفته بود توی جدول و خانمی کنارش نشسته بود و دستمال سفیدی جلوی صورتش گرفته بود. کمی هم درباره علت تصادف نظریه دادیم. دست‌مان هنوز از ماجرای تکراری بستنی قیفی چسبناک بود. توی کیف‌اش دنبال دستمال گشتم دیدم بادام هندی دارد. پرسیدم خودت هم می‌خوری؟  گفت جالبه! چرا اسمش بادوم هندیه؟ مال هنده؟ هند کجاست؟ بار چندم است که سراغ  هند را گرفته. بلند شدم که راننده در ایستگاه نگه دارد. راننده در آینه نگاهی کرد و  اتوبوس سر کوچه ایستاد.

Saturday, October 5, 2013

دبستان






بی قید و شرط





طبق وعده‌ی قرار بود برویم شهر بازی. گفتم مشقات رو که نوشتی و یه ساعت خوابیدی می ریم.
گفت: قول دادی بریم شهر بازی، نگفتی که اول باید بخوابم یا مشق بنویسم.
...ب..له.
پس اگه نخوابم بازم میریم؟
بله.

اگر عرفان  در این روزگار هنوز فایده ای داشت پیشنهاد می کردم این را در مراتبش ثبت کنند: قول بده به شرط هیچی : )

Friday, October 4, 2013

روز اول مدرسه




صبح روز 31 شهریور روز اول مدرسه.عجیب است که آدم نمی داند ظهر نشده چه خبری قرار است برسد!  امروز نمی دانم چندم مهر است. دهم؟ دوازده؟ همین حدود. عکس‌های روز اول مدرسه توی دوربین مانده بود و رغبتی برای روشن کردن دوربین نبود. زیاد از مدرسه حرف نمی زند همین قدر می دانیم که خوش حال است. اهل مشق نوشتن نیست انگار و فعلن هم زیاد سر به سرش نمی گذاریم.