Tuesday, August 20, 2013

کلاس دخترانه ی غولی




وقتی فهمید از این ترم کلاس پسرها و دخترها جدا می‌شود، خوشحال شد. گفت پسرا خیلی اذیت می‌کنن، سر و صدا می‌کنن. رامتین هم هی بچه ها رو می‌زد و می‌خواست صندلی منو بگیره.
فقط کمی بد شانسی آورد. امروز اولین روز کلاس تمام دخترانه‌اش بود و کمی جا خورده بود. دخترهای هم کلاسی خیلی بزرگ‌تر بودند. فکر کرده بود کلاس را اشتباهی آمده و کمی گریه کرده بود.
چون پیش از این، هفت ترم مخصوص خردسالان را گذرانده است طبق انتظار از هم‌کلاسی‌های بزرگ‌سالش کلمه‌های بیش‌نری بلد است و می‌خندید که : هی بلد نبودن من باید جواب می دادم.
حالا این ترم که هیچ ولی شاید ترم بعد را ثبت‌نام‌اش نکنیم بلکه یک کلاس از بچه‌های هم قد و قواره‌اش تشکیل شود.
*
‌گاهی دوست دارم فکر کنم سحر سال‌ها بعد این یادداشت‌ها را می‌خواند. لذا با این فرض، در پایان برای سحر آینده اضافه می‌کنم که «تفکیک جنسیتی» یکی از ترکیب‌های پرکاربرد این سال‌ها بوده. به امید دیدار در آینده!

Thursday, August 1, 2013

از زخم‌ها و خاطرات دوچرخه




برنامه‌ی دوچرخه سواری به مدت نامعلومی متوقف می‌شود. دیشب محکم زمین خورد و دستش زخم شد. یک لحظه سحر و دوچرخه بدجوری  با هم قاطی پاتی شدند. خوب می‌رفت و  لازم نبود دنبالش بروم. اگر حرف نمی‌زد و حواسش پرت نمی‌شد، زمین نمی‌خورد.  فعلن هم گفته نمی‌خواهد ادامه دهد.
کنار جدول پارک نشسته بودیم و دستش را معاینه می‌کردم. پیرمردی که ماجرا را دیده بود، آمد و کنارمان نشست و کمی به سحر دلداری داد که : خودم بیست بار بیشتر زمین خوردم. دست و پام زخم شد، حتا سرم هم شکست. حالا این چرخه که خوبه، من با چرخ بابام یاد گرفتم  از  خودم بزرگ‌تر بود...