Monday, May 27, 2013

جغرافی


سحر خاطرهایی از بندر انزلی و بندر عباس را با هم ترکیب کرده بود و تعریف می‌کرد. کمی بعد متوجه شدیم حتا اسم این دو شهر را هم ترکیب کرده و شده بندر عباسی!
روی نقشه شهرهایی که رفته بودیم را نشان‌ دادم. این که بندر عباس کجاست و بندر انزلی کجا. اصفهان کجا و چابهار کجا و ساری و قم  کجاست و...گفتم این آبی‌ها دریاست. گفت می‌داند. چیزی که نمی‌دانست خط‌های رنگی روی نقشه بود. گفتم این‌ها جاده اند. سری تکان داد: جالبه! یعنی موس ماشین بود و منم هی می‌رفتم مسافرت.
گاهی توقفی می‌کرد و اسم شهری را می‌پرسید و عکس‌هایی که داشتیم را نشان می‌دادم.
-          این کجاست؟
-          بوشهر!...عید نوروز بود و هنوز تو دنیا نیومده بودی.
-          چه اسم خنده داری داره! بو میده ینی؟
کمی بعد رسید حوالی  رامهرمز. عکس‌های رامهرمز را آوردم
-          اینم که اسمش خنده داره....مثل میمون موز داره...
*

پیشنهاد کرد «چه طوره حالا موس بشه هواپیما.» کمی هم با هواپیما گشت.
-  هند کجاست؟ که می‌رقصن...
- تو این نقشه نیست. کره‌ی زمین رو بیار!

Sunday, May 19, 2013

حجاب


کسی از آشنایان  دعوت کرد که  سحر در یکی از برنامه‌های کودک تلوزیون اصفهان شرکت کند. خیلی هم خوب! آخرش اضافه کرد حتمن باید مقنعه و مانتو بپوشد.
گفتم هنوز شش سالش هم نشده!
 به تاسف سری تکان داد که حالا یه روسری سرش کنید! اگه نباشه نمی‌ذارن بره جلوی دوربین.
باید برای ثبت نام مدرسه هم عکس بگیرد. معاون دبستان تاکید کرد: حتمن با حجاب اسلامی باشه.   
سال 1392 هجری خورشیدی است. یک بار شوخی می‌کردم که حجاب الزامی اسلامی است.


Thursday, May 16, 2013

پنجره


از کی آدم‌ها پنجره را اخنراع کردند؟  در خیلی با پنجره فرق می‌کند. در خیلی بدوی‌تر است و هر کدام از اجداد غارنشین‌مان هم می‌فهمیده یک در لازم دارد. در  برای بستن دنیای بیرون است و پنجره برعکس، چشمی است برای باز شدن به دنیای بیرون، برای نفس کشیدن، برای وارد شدن نور، برای دیدن بیرون. اگر خدا بودم به کسی  که اولین بار  به فکرش رسید «بیا یه پنجره باز کنیم!» عمر جاودان می‌دادم. حقش بود، هر چند بالاخره دیر یا زود به فکر کسی می رسید.
کیش بودیم. قایقی بود که پنجره‌هایی برای دیدن زیر آب داشت. پنجره استعاره‌ی بی رقیبی شده برای یک کتاب، یاد گیری یک زبان،  اینترنت و… هرچیزی که دنیای ما را وسیع‌تر و چشم‌اندازمان را گسترده‌تر می‌کند.


Wednesday, May 8, 2013

درد و برق




امسال اردیبهشت ... تکرار این نام لذت‌بخش است... امسال، اردیبهشت عجیبی است. صبح‌ها آفتابی است و  عصر‌ها  ابرهای کومولونیمبوس قد می‌کشند و سر و صدا می‌کنند و  می‌درخشند و می‌بارند، گاهی خیلی تند. قطرات درشت باران روی درخت‌های توت می‌افتند و باران توت‌های سیاه و سفید روی سبزه‌ی پارک‌ها و آسفالت خیابان‌ها می‌ریزد.  
سحر بی‌تاب‌تر شده. هر روز می‌خواهد برود پارک و تفریح و صفا. اگر پارک نرود و شب شد، چاره‌ای نیست: برویم استخر!
خسته شده‌ایم. کمی در خانه بمانیم کمی کتاب بخوانیم یا تلوزیون ببینیم، شام درست کنیم یا اینترنت فیلتر شده و حلزونی‌مان را بگردیم. نمی‌دانم چرا نقاشی نمی‌کشد؟ حتا ناراحت شدم. ناخوش بودم و کمی هم دعوا کردیم و بین‌مان رعد و برقی زد.  به نظرم رفتارش بی ادبانه است و اگر  پارک نرویم بی‌چاره‌مان می‌کند بس که بهانه می‌گیرد. از در وارد می‌شوم، سلام نکرده می‌پرد جلو که: بریم؟
- سلام! خوبی؟
- غذا که خوردیم، بریم؟
-سلام! خوبی؟
-خب! می‌گم وقتی غذا خوردیم، بریم پارک بادی؟
- ...
تنها یک روایت از ماجرا را نوشتم. کمی ناجوانمردانه است. در صفحه‌ای که اتفاقن  به نام سحر نوشته می‌شود فقط روایت خودم را ‌ می‌نویسم. موقعیت «فاعتبروا» است یا اولی البصار : )
*
اما آن عنوان بالا. عصرهای این اردیبهشت که ابرها پایین‌ می‌آیند و شلوغ می‌‌کنند، می‌گوید «باز درد و برق شد.»  ما هم تصحیح‌اش نمی‌کنیم.

Friday, May 3, 2013

اردیبهشت


بین سبزه ها دنبال قارچ می گشت. کمی بعد باران گرفت. اردیبهشت بهترین ماه در  این شهر است.  شهر و خیابان ها و زاینده رود به قدری زیبا شده اند که نمی شود دل کند و  سفر رفت.  

Wednesday, May 1, 2013

جزیره


سال‌ها پیش آن جزیره‌ی کوچک نزدیک پل فردوسی، هنوز دوردست بود، در دست‌رس نبود. چند درخت بید مجنون داشت و بهار و تابستان علف‌هایش بلند می‌شدند.  در خیال هکلبری‌فین می‌شدم،کلک کوچکی درست می‌کردم و در  جزیره ماجراجویی می‌کردم. این که حتا یک بار هم واقعن به آن جزیره نرفتم ناامید کننده است. از همان وقت‌ها هم معلوم بوده که هیچ قاره‌ای را کشف نمی‌کنم حتا اگر پنج قاره‌ی کشف نشده‌ی دیگر و چهار امپراتوری افسانه‌ای هنوز منتظر بودند.
زاینده‌رود با می‌سی‌سی‌پی خیلی فرق می‌کند مثلن همین یک جزیره را داشت که خیلی هم کوچک بود. بعدن شهرداری سه جزیره دیگر هم درست کرد یکی‌شان همان پیست دوچرخه‌سواری محبوب سحر است. کناره‌ها و پارک‌ها و باغ‌های کنار زاینده رود را  به سرعت تغییر می‌دادند و هر بار یکی از گوشه‌های مالوف ناپدید می‌شد. یک روز  هم رفتند سراغ جزیره. پیش از آن که اشغال شود یک فواره‌ی بزرگ کنارش درست کردند که هنوز هم هست و فقط کمی جلوتر رفته که آب روی سر مردم توی جزیره نریزد. بعدها پل زدند و شده بود چای‌خانه، مردم سفارش کباب می‌دادند و  قلیان‌ها  زیاد مشتری داشتند. آن وقت بود که برای اولین بار  بر جزیره قدم گذاشتم  و شاید یک قوری چای هم سفارش دادم.
مدتی بعد گفتند جای آدم‌های ناجور شده. درش را بستند و ماند تا وقتی که شهرداری  تقدیم‌اش کرد به بچه‌ها و شد: جزیره بازی!
بازی‌های این جزیره خیلی با شهر بازی‌های دیگر فرق می‌کند. برای سن‌های متفاوت بازی‌ها جداست. بچه‌ها نقاشی می‌کشند، گل‌بازی و ماسه بازی می‌کنند، تئاتر عروسکی بازی می‌کنند، چند خانم علاقمند با وسایل ساده بازی‌های هیجان‌انگیزی یادشان می‌دهند،  بچه‌های بزرگ‌تر سفال‌گری می‌کنند، قبلن چند خرگوش و لاکپشت هم بودند که هم‌بازی بچه ها می‌شدند و  بزغاله‌ هم بود. حالا جای جانوران یک چیز تجاری‌تری گذاشنه‌اند: یک تخته فنر، ولی هنوز با دنیای شلوغ و دیوانه‌وار شهربازی‌های دیگر خیلی فرق می‌کند.
*
سال‌ها پیش از سحر، من در خیال در این جزیره ماجراجویی می‌کردم. کاش سحر هم جزیره‌‌ی خیال انگیزی برای خودش پیدا کند. به نظرم همه لازم دارند!