Monday, December 31, 2012

عامل بی نظمی 2



می‌دیدم آیکن‌ها روی صفحه پخش و پلا شده‌اند. هر بار دسکتاپ کامپیوتر را مرتب می‌کردم و  باز می‌دیدم هر آیکن یک گوشه رفته. تعجب می‌کردم و حتا فکر کردم سرچ کنم شاید ویروس جدید آمده. فکرم به سحر نمی‌رفت.
امشب دیدم  نشسته و خیلی با دقت و توجه آیکن‌های روی صفحه را پخش و پلا می‌کند.  
تا حالا خانه را به هم می‌ریخت و روی اعصاب مامانش راه می‌رفت، حالا شروع کرده به ایجاد بی نظمی در کامپیوتر و تحریک اعصاب بابا. بیش‌تر نگرانم چیزی را حذف کند. کسی چه می‌داند چه وقت shift  +delete  را کشف می‌کند؟

Tuesday, December 25, 2012

اخلاق اسب تک‌شاخ




به شرطی که قصه تعریف کنم، حاضر شد موقع خواب به جای مامانش کنارش باشم. قصه‌ای که ساختم سرشار بود از توصیه‌های اخلاقی به بچه‌های پنج ساله از قبیل این که باید به بزرگ‌ترها احترام بگذارند و شب زود بخوابند که صبح برای مهدکودک رفتن خواب‌آلود نباشند و به اندازه‌ی کافی غذا بخورند و در کوچه و خیابان که ماشین می‌آید، دست بزرگ‌تر را بگیرند و در بازار بهانه نگیرند  و زیاد تلوزیون نبینند.  چگالی اخلاق و معارف قصه زیاد بود و هر جمله‌‌اش یا مستقیما یک توصیه‌ی اخلاقی و رفتاری به شخصیت اصلی داستان بود یا مقدمه‌ی یک توصیه‌ی مفید.
به نظرم داستان خوبی بود.  اول این که خب رفتار بچه اصلاح می‌شد و مهم‌تر این که طبق انتظار  باید زود  خوابش می‌برد که نبرد و اعتراض کرد.
گفت: این قصه خوب نبود! یه قصه بگو که توش حیوانات وحشی و حیوانات اهلی و آدم  و اسب بال‌دار و تک‌شاخ  باشه.
داستان کمی عوض شد. یک شاهزاده با اسب بال‌دار وارد قصه شد که خب او هم باید شب‌ها زود می‌خوابید و دروغ نمی‌گفت و به موقع غذا می‌خورد و توی جنگل بهانه نمی‌گرفت و...به نظر راضی نبود هنوز : )
سال‌ها پیش جایی خواندم که یک قصه‌ی خوب آن است که آدم وسط  قصه خوابش ببرد. تجربه نشان داده خیال و رویا، خواب از چشم آدم می‌ربایند  و برای فرزند آدم چه مولفه‌ای خواب‌آور تر از توصیه‌ی‌های اخلاقی؟

Saturday, December 22, 2012

نقاشی خط

اسمش را نقاشی می کند. نوشته: سحر

Thursday, December 20, 2012

استعاره


به شوخی و جدی به گل‌فروش غر می‌زدم که: هیشکی حواسش به شماها نیست که چه قدر گل رو گرون کردین...گفت الان نرگس نوبره و یه کم گرونه...این وسط سحر یک شاخه میخک هم برداشت. گل فروش گفت: اینم تخفیف ما به خانوم گل!

در راه برگشت مثل پروین اعتصامی بین گل‌ها مناظره گذاشته بود. نرگس به میخک چیزی می‌گفت و میخک جواب می‌داد. در جریان مناظره، میخک به نرگس گفت: تو چه قدر چشم داری!  انگار چیزی فهمیده باشد برگشت طرف من که: ببین نرگس انگار چشم داره!...
چنین بود که در تاریخ بشر، استعاره‌ی «چشم نرگس» یک بار دیگر کاملن مستقل کشف شد.
مصرع: نرگس ار لاف زد از شیوه‌ی چشم تو مرنج!


Monday, December 17, 2012

در خانه




 انگار نارنجکی در اتاقش منفجر شده. تعداد زیادی عروسک و کوچک و بزرگ در اتاق پراکنده شده‌اند. نمی‌شود حدس زد داستان چه بوده  که  این همه شخصیت ریز  و درشت لازم داشته. خبر داد که روی طوطی عروسکی محبوش اسم گذاشته است.
آثار یک آب بازی غیر قانونی  هم در گوشه‌ای از اتاق به چشم می‌خورد و فرش هم  جا‌به‌جا خیس است. یادم است دو ساعت پیش یک کاسه انار تحویل گرفت و رفت و آمد مشکوکی به آشپزخانه داشت. روی میز پر از لکه‌های سرخ انار است و چند دستمال کاغذی رنگی خیس هم روی زمین افتاده که حاصل شست و شوی غاز سفیدی است که مدتی پیش خودش رنگش کرده بود.  
بعضی کارهایش خیلی دخترانه است  یک نمونه این که معمولن سعی می‌کند خودش اتاقش را مرتب کند!

Sunday, December 16, 2012

گنج ها

برای خودش گنجینه‌هایی مخفی دارد و گوشه و کنار پنهان‌شان می‌کند. یک تکه نخ یا یک کاغذ تا شده که می‌گوید نامه است یا یک برگ خشک یا کاغذ شکلات و  این خرت و پرت‌ها معمولن محتویات گنجینه‌هایش هستند.
بیرون هم که می‌رویم کلی چیز جمع می کند: کاج، انواع برگ و چوب و سنگ ... همه را هم می‌دهد به بابا که برایش نگه دارد.
توی جلسه بودم و عصبانی حرف می‌زدیم که تلفن زنگ زد. دست کردم توی جیبم که گوشی را بردارم و  کلی آت و آشغال و برگ خشک شده همراهش آمد بیرون. انگار در  اتاقی با هوای سنگین و گرم و دم کرده عرق می‌‌ریزی و ناگهان لحظه‌ای در باز می‌شود و نسیم خنکی می‌وزد.

Friday, December 7, 2012

کشف آمریکا


بعد از کمی بازی با این کره‌ی زمین بزرگ، امروز از فروشگاه لوازم تحریر یک کره‌ی زمین خرید. برایش توضیح دادم  رنگ‌های آبی، دریاها و اقیانوس ها هستند. دنبال ایران گشت و زود پیدایش کرد، روی ایران پرچم سه رنگ را کشیده بودند. روی هند دست گذاشت:
-این کجاست؟
-این که زرده؟ هند.
زمین را چرخاند و آمریکا را نشان داد و پرسید: اینم هنده؟
-نه امریکاست.
-ببین زرده! فک کنم اینم هنده.
- چی بگم؟ کریستف کلمب هم همین فکرو می کرد...
ظاهرن  آدم‌ها در موقعیت‌های مشابه،  اشتباهات مشابهی می‌کنند!

Tuesday, December 4, 2012

خزان


در این پاییز زندگی پیرترین عضو خانواده پایان یافت. بابا بزرگ بیش از نود سال زندگی کرده بود. سحر کمی از بابابزرگ فاصله می‌گرفت بابابزرگ هم کم‌تر می‌توانست شوخی کند ولی مهم نبود اگر عیدها بیایند و بروند چون بابابزرگ عیدی‌های سحر را کنار می‌گذاشت. من هم‌سن سحر بودم و بابا بزرگ  سر به سرم می‌گذاشت.
در چند روزی که همه دور هم جمع شده بودند، به سحر خیلی خوش گذشت و کلی بازی کرد و گریه‌اش فقط موقع آمدن بود که خب نمی‌خواست برگردد.