Wednesday, September 26, 2012

شنا



کم‌کم سحر در سن و سالی است که باید مراقب باشیم الکی و تعارفی تشویق‌اش نکنیم تا جایی برای تشویق‌های واقعی باقی باشد.
توی استخر بر ترس‌اش غلبه کرد و گفت ولش کنم تا تنهایی شنا کند. بعد از مدتی وقتی یک عرض استخر را تنهایی و البته با کمک جلیقه‌ی نجات شنا کرد، مانده بودم چه جوری حالی‌‌اش کنم که این تشویق خیلی واقعی‌تر از تشویق‌های الکی گاه و بیگاه است.
باید حواس‌مان باشد دیگر برای چیزهای پیش پا افتاده و معمولی تحسین‌اش نکنیم چون نوبت کارهای جدی و مهم است.

Saturday, September 22, 2012



پشت پنجره‌ی من هنوز گاهی خود پنج ساله‌ام می‌آید و بیرون را نگاه می‌کند. خاطرات بی اهمیتی که ثبت شده‌اند. سی و دو سال از آن پنج سالگی گذشته و حالا سحر در پنج سالگی است. برای من سن شگفت‌انگیزی بود و اولین تصاویر شفاف ثبت شده در خاطره‌ام از آن سال‌هاست.
 در زندگی یک جور بی‌هودگی شگفت‌انگیزی است. هر چه فکرش را می‌کنم می‌بینم ما باید بیش‌تر به سفر برویم بیش‌تر و دورتر و طولانی‌تر و سبک‌تر.

هنگامی که هنگامه به هنگام رفت




- ...هنگامی که دخترک به جنگل رسید....
-          اسمش هنگامه است؟
-          اسم کی؟
-          اسم دختره دیگه.
-          آها! نه! "هنگامی که" یعنی وقتی که
-          اسمش هنگامی اه؟
-          نه بابا! اسمش یه چیز دیگه است هنگامی که به جنگل رسید یعنی وقتی که به جنگل رسید
-          هنگامی؟  مثل یاسمن که من اولا بهش می گفتم یاسمین تو گفتی اسمش یاسمنه؟
-          ...

Friday, September 21, 2012

روزهای خامه ای

امروز پنج ساله شد و چون فردا روز اول مدرسه ها است و امشب مهمان ها سرشان حسابی شلوغ بود،  دیشب جشن تولدش را گرفتیم. مثل پارسال کیک اش را خودش انتخاب کرد واز انتخابش هیجان زده بود.
بالاخره دست کم در طرح های کیک تولد از کشتی نوح  بیرون آمدیم  و رفتیم سراغ معماری و تمدن.