Thursday, July 19, 2012

می‌دونی؟ چی می دونی؟


می ‌رفتیم خرید.
بابا می‌دونی شمر کیه؟ ...خیلی آدم بدیه الانم تو آتیش خداست...آخه چرا ما خدا رو نمی‌بینیم؟ هان؟
 می‌رفتیم مهمانی.
می‌دونی؟ خدا تو خورشیده! نور خورشید که ما می‌بینیم، نور خداست.
از مهد کودک آمده:
می‌دونی؟ خاله‌ها الکی می‌گن فرشته‌ی مهربون برامون جایزه میاره. خودم دیدم همممه‌ی جایزه‌ها توی کمد بود. الکی میگن فرشته‌ی مهربون میاره.

Wednesday, July 18, 2012

ماهواره



این بچه‌ها توی مهد کودک به هم نشانی کانال‌های ماهواره را می‌دهند!
مامان دیشب کمی گشت و کانال پرشین‌تون را پیدا کرد. یک شبکه‌ی ماهواره‌ای است که کارتون و برنامه‌های کودک با دوبله‌ی فارسی پخش می‌کند.
سحر امروز تا اسم‌اش را شنید انگار چیزی فهمیده باشد گفت:  پرشین تون؟!  هی! همونه که هنگامه گفت!  فردا به‌ بچه‌ها بگم.

Thursday, July 12, 2012

صبح



- اومدی؟ سحر بیاااا دیگه دیر شد.
-الان میام.
 زود باش دیگه دیرم شد. چی کار می کنی؟
الان میام صبر کن.
...
زیادی معطل شدم و دست آخر کفشم را در آوردم و رفتم ببینم چه میکند؟ جلوی آینه ایستاده بود و با دقت موهایش را شانه میکرد. آهسته برگشتم و صدا زدم بیا دیگه! کار دارم...
-هی نگو کار دارم. الان میام…

Wednesday, July 4, 2012

حال مورچه




دم در پارک بادی منتظر بودیم نوبت مان بشود. بچه های پشت در بی تاب شده بودند و با حسرت به بچه های مشغول بازی نگاه می کردند. سحر هم دقیقه ای یک بار می پرسید پس کی نوبت مان می شود؟
کمی بعد توجه اش به یک مورچه سیاه بزرگ جلب شد. با هم مورچه را نگاه می کردیم. مورچه از زیر در رد شد و وارد محوطه ی بازی شد. سحر آهی کشید و گفت: خوش به حال مورچه!
-          چرا؟
-          آخه رفت تو. ببین!

Tuesday, July 3, 2012

آش و کشک خاله



هنوز که برنگشته. آخرین خبری که داریم این است که دیشب خانه‌ی خاله را ترک کرده و  به خانه‌ی دایی علی محبوب‌اش رفته و تا کنون هیچ نوع علایم دل‌تنگی برای پدر و مادر عزیزش نشان نداده است. بی وفا نمی‌کند  لااقل کمی حفظ ظاهر کند.

دیروز صبح از خواب بیدار شده و رفته سراغ خاله که: خب! برنامه‌ی امروز چیه؟
خندیده‌اند و گفته‌اند: می‌خوایم آش بپزیم.

* حسودی به سحر از برای آش و کشک خاله.

Monday, July 2, 2012

یعنی چند روز دیگه؟


رفته خانه‌ی خاله‌اش لنگر انداخته این بی وفا. دل‌‌مان تنگ شده و خیال برگشتن ندارد. با دختر خاله‌اش رفته مدرسه کارنامه گرفته و با پسر خاله رفته تاتر و خلاصه این ور و آن ور.
گویا علاقمند است چند روز دیگر هم مهمان خاله باشد. دستش را باز کرده، نگاهی به انگشت‌هایش کرده  و احتمالن کمی محاسبه‌ی ذهنی هم انجام داده و سرانجام  انگشت شست‌اش را نشان داده که : اینجا می‌رم خونه‌مون!