Saturday, November 3, 2007

...


از نجواهای زندگی

زحمت حمام بردن سحر را مادر بزرگش می‌کشد. چند روز پیش هم آمد و دخترمان را برد حمام چله. سحر چهل روزه شده بود.
وقتی رسیدم دخترم ترگل و ورگل خوابیده بود. گفتند حسابی به‌ش خوش گذشته. از قیافه‌اش معلوم بود!
دورش نشسته بودیم. گفتم وقتی چهل سالش بشود، من هفتاد و دو ساله‌ام، پایم لب گور است.
مامانش گفت: آن موقع من شصت و پنج ساله‌ام. آن وقت دیگر حسابی پیر شده‌ایم .
مامان بزرگش لبخندی زد و گفت: من هم مرده‌ام.